سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/7/18
نظرات



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/7/18
نظرات

خــســتــه ام.. از تـــــو نــوشــتــن...
کـمــی از خــود مــی نــویــســم..
ایــن مــنــم کــه..
دوســتــتــ دارم...
...



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/7/18
نظرات

+ آنــــچنان بی تفاوت است ...
که " با او "
از خــــــودم بیــزار می شوم ؛
و " بــی او " ...
از زندگــــی !



نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/7/18
نظرات

+ لحظه هایم مـــال تــو ..
بـه قیمت صـفر تومن...
همین که..
تـــو کنـــار مـن باشی..
ثروتمـندترین انسانم ..
...



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

باشد اندر دار و گیر روز و شب

عاشق بیچاره را حالی عجب

هر چه از تیر بلا بر وی رسد

از کمان چرخ، پی در پی رسد

ناگذشته از گلویش خنجری

از قفای او در آید دیگری

گر بدارد دوست از بیداد دست

بر وی از سنگ رقیب آید شکست

ور بگردد از سرش سنگ رقیب

یابد از طعن ملامتگر نصیب

ور رهد زینها بریزد خون به تیغ

شحنه? هجرش به صد درد و دریغ

چون سلامان کوه آتش برفروخت

واندر او ابسال را چون خس بسوخت

رفت همتای وی و یکتا بماند

چون تن بی‌جان از او تنها بماند

ناله? جانسوز بر گردون کشید

دامن مژگان ز دل در خون کشید

دود آهش خیمه بر افلاک زد

صبح از اندهش گریبان چاک زد

ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش

کندی از دندان سر انگشت خویش

روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود

از تپانچه بودی‌اش زانو کبود

هر شب آوردی به کنج خانه روی

با خیال یار خویش افسانه گوی

کای ز هجر خویش جانم سوخته!

وز جمال خویش چشمم دوخته!

عمرها بودی انیس جان من

نوربخش دیده? گریان من

خانه در کوی وصالت داشتم

دیده بر شمع جمالت داشتم

هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!

کار نی کس را به ما، ما را به کس!

دست بیداد فلک کوتاه بود

کار ما بر موجب دلخواه بود

کاش چون آتش همی افروختم!

تو همی ماندی و من می‌سوختم!

سوختی تو من بماندم، این چه بود؟

این بد آیین با من مسکین چه بود؟

کاشکی من نیز با تو بودمی!

با تو راه نیستی پیمودمی!

از وجود ناخوش خود رستمی!

عشرت جاوید در پیوستمی!



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟

نیست کار از کار او، دشوارتر

نی غم یار از دلش زایل شود

نی تمنای دلش حاصل شود

مایه? آزار او بی گاه وگاه

طعنه? بدخواه و پند نیک‌خواه

چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید

جامه? آسودگی بر خود درید

خاطرش از زندگانی تنگ شد

سوی نابود خودش آهنگ شد

چون حیات مرد، نی درخور بود

مردگی از زندگی خوشتر بود

روی با ابسال در صحرا نهاد

در فضای جان‌فشانی پا نهاد

پشته پشته هیزم از هر جا برید

جمله را یک جا فراهم آورید

جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند

آتشی در پشته? کوه او فکند

هر دو از دیدار آتش خوش شدند

دست هم بگرفته در آتش شدند

شه نهانی واقف آن حال بود

همتش بر کشتن ابسال بود

بر مراد خویشتن همت گماشت

سوخت او را و سلامان را گذاشت

بود آن غش بر زر و این زر خوش

زر خوش خالص بماند و سوخت غش

چون زر مغشوش در آتش فتد

گر شکستی اوفتد بر غش فتد

کار مردان دارد از مردان نصیب

نیست این از همت مردان غریب

پیش صاحب همت، این ظاهر بود

هر که بی‌همت بود، منکر بود



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه

شهوت و زن را نکوهش پیش شاه

ساخت تدبیری به دانش کاندر آن

ماند حیران فکرت دانشوران

نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد

د رمحلی جز رحم آرام داد

بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل

کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل

غنچه‌ای از گلبن شاهی دمید

نفحه‌ای از ملک آگاهی وزید

تاج شد از گوهر او سربلند

تخت گشت از بخت او فیروزمند

صحن گیتی بی وی و چشم فلک

بود آن بی‌مردم، این بی‌مردمک

زو به مردم صحن آن معمور شد

چشم این از مردمک پر نور شد

چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند

از سلامت نام او بشکافتند

سالم از آفت، تن و اندام او

ز آسمان آمد سلامان نام او

چون نبود از شیر مادر بهره‌مند

دایه‌ای کردند بهر او پسند

دلبری در نیکویی ماه تمام

سال او از بیست کم، ابسال نام

نازک‌اندامی که از سر تا به پای

جزو جزوش خوب بود و دلربای

بود بر سر، فرق او خطی ز سیم

خرمنی از مشک را کرده دو نیم

گیسویش بود از قفا آویخته

زو به هر مو صد بلا آویخته

قامتش سروی ز باغ اعتدال

افسر شاهان به راهش پایمال

بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ

ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ

چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار

شکل نونی مانده از وی بر کنار

چشم او مستی که کرده نیمخواب

تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب

گوشهای خوش نیوش از هر طرف

گوهر گفتار را سیمین‌صدف

بر عذارش نیلگون خطی جمیل

رونق مصر جمالش همچو نیل

ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید

چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید

رشته? دندان او در خوشاب

حقه? در خوشابش لعل ناب

در دهان او ره اندیشه کم

گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم

از لب او جز شکر نگرفته کام

خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟

رشحی از چاه زنخدانش گشاد

وز زنخدانش معلق ایستاد

زو هزاران لطفها آمد پدید

غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید

همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی

چون صراحی، برکشیده گردنی

بر تنش بستان چو آن صافی حباب

که‌ش نسیم انگیخته از روی آب

زیر بستانش دلش رخشنده نور

در سپیدی عاج و، در نرمی سمور

هر که دیدی آن میان کم ز مو

جز کناری زو نکردی آرزو

مخزن لطف از دو دست او دو نیم

آستین از هر یکی همیان سیم

آرزوی اهل دل در مشت او

قفل دلها را کلید، انگشت او

خون ز دست او درون عاشقان

رنگ حنایش ز خون عاشقان

هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب

فندق تر بود یا عناب ناب

ناخنانش بدرهای مختلف

بدرهای او ز حنا منخسف

شکل او مشاطه چون آراسته

از سر هر یک هلالی کاسته

چون سخن با ساق و پای او رسید

ز آن، زبان در کام می‌باید کشید

زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن

کن سخن آید گران بر طبع من

بود آن سری ز نامحرم نهان

هیچ کس محرم نه آن را در جهان

بل، که دزدی پی به آن آورده بود

هر چه آنجا بود، غارت کرده بود

در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته

گوهر کام خود آنجا یافته

هر چه باشد دیگری را دست زد،

بهتر از چشم قبولش، دست رد

شاه چون دایه گرفت ابسال را

تا سلامان همایون فال را

آورد در دامن احسان خویش

پرورد از رشحه? پستان خویش

روز تا شب جد او و جهد او

بود در بست و گشاد مهد او

گه تنش را شستی از مشک و گلاب

گه گرفتی پیکرش در شهد ناب

مهر آن مه بس که در جانش نشست

چشم مهر از هر که غیر از او ببست

گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک

کردی‌اش جا در بصر چون مردمک

بعد چندی چون ز شیرش باز کرد

نوع دیگر کار و بار آغاز کرد

وقت خفتن راست کردی بسترش

سوختی چون شمع بالای سرش

بامداد از خواب چون برخاستی

همچو زرین لعبت‌اش آراستی

سرمه کردی نرگس شهلای او

چست بستی جامه بر بالای او

کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه

تا شدش سال جوانی، چارده

چارده بودش به خوبی ماه رو

سال او هم چارده، چون ماه او

پایه? حسنش بسی بالا گرفت

در همه دلها هوایش جا گرفت

شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار

صد هزاران دل ز عشقش بیقرار

با قد چون نیزه، بود آن دلپسند

آفتابی، گشته یک نیزه بلند

نیزه‌واری قد او چون سر کشید،

بر دل هر کس ازو زخمی رسید

ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،

سوخت جان عالمی ز آن آفتاب

ملک خوبی را به رخها شاه بود

شوکت شاهی (به) او همراه بود

گردن او سرفراز مهوشان

در کمندش گردن گردنکشان

پاکبازان از پی دفع گزند

از دعا بر بازویش تعویذبند

پنجه‌اش داده شکست سیم ناب

دست هر فولادباز و داده تاب

گوش جان را کن به سوی من گرو!

شمه‌ای از دیگر احوالش شنو!

لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت

لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت

در لطایف، لعل او حاضر جواب

در دقایق فهم او صافی، چو آب

چون گرفتی خامه? مشکین رقم

آفرین کردی بر او لوح و قلم

جانش از هر حکمتی محفوظ بود

نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

ای به یادت تازه جان عاشقان!

ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!

از تو بر عالم فتاده سایه‌ای

خوبرویان را شده سرمایه‌ای

عاشقان افتاده? آن سایه‌اند

مانده در سودا از آن سرمایه‌اند

تا ز لیلی سر حسنش سر نزد

عشق او آتش به مجنون در نزد

تا لب شیرین نکردی چون شکر

آن دو عاشق را نشد خونین، جگر

تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار

دیده? وامق نشد سیماب‌بار

تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز

عالمی با نقش پرده عشقباز؟

وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش

خالی از پرده نمایی روی خویش

در تماشای خودم بی‌خود کنی

فارغ از تمییز نیک و بد کنی

عاشقی باشم به تو افروخته

دیده را از دیگران بردوخته

گرچه باشم ناظر از هر منظری

جز تو در عالم نبینم دیگری

در حریم تو دویی را بار نیست

گفت و گوی اندک و بسیار نیست

از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی

در مقامات یکی، جای‌ام کنی

تا چو آن ساده? رمیده از دویی

«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»

گر منم این علم و قدرت از کجاست؟

ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟



 .
نویسنده : علی مهدوی نسب
تاریخ : پنج شنبه 92/1/22
نظرات

معتمر نام، مهتری ز عرب

رفت تا روضه? نبی یک شب

رو در آن قبله? دعا آورد

ادب بندگی بجا آورد

ناگه آمد به گوشش آوازی

که همی گفت غصه‌پردازی،

کای دل امشب تو را چه اندوه است؟

وین چه بار گران‌تر از کوه است؟

مرغی از طرف باغ ناله کشید

بر تو داغی بسان لاله کشید،

واندرین تیره‌شب ز ناله? زار

ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟

یا نه، یاری درین شب تاریک

از برون دور و از درون نزدیک

بر تو درهای امتحان بگشود

خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،

بست هجرش کمر به کینه تو را

سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟

چه شب است این چو زلف یار دراز؟

چشم من ناشده به خواب فراز؟

قیر شب قید پای انجم شد

مهر را راه آمدن گم شد

این نه شب، هست اژدهای سیاه

که کند با هزار دیده نگاه

تا به دم درکشد غریبی را

یا زند زخم بی‌نصیبی را

منم اکنون و جان آزرده

زو دو صد زخم بر جگر خورده

زخم او، جا درون جان دارد

گر کنم ناله، جای آن دارد

کو رفیقی که بشنود رازم؟

واندرین شب شود هم آوازم؟

کو شفیقی که بنگرد حالم

کز جدایی چگونه می‌نالم؟

هرگزم این گمان نبود به خویش

کیدم اینچنین بلایی پیش

ریخت بر سر بلای دهر، مرا

داد ناآزموده زهر، مرا

هر که ناآزموده زهر خورد

چه عجب گر ره اجل سپرد؟

چون بدین جا رساند ناله? خویش

کرد با خامشی حواله? خویش

آتش او درین ترانه فسرد

شد خموش آنچنان که گویی مرد

معتمر چون بدید صورت حال

بر ضمیرش نشست گرد ملال

کنهمه نالش از زبان که بود؟

و آنهمه سوزش از فغان که بود؟

چیست این ناله، کیست نالنده؟

باز در خامشی سگالنده؟

آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست

کآدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟

کاش چون خاست از دلش ناله

ناله را رفتمی ز دنباله

تا به نالنده راه یافتمی

پرده? راز او شکافتمی

کردمی غور در نظاره‌گری

دست بگشادمی به چاره‌گری

چون بدین حال یک دو لحظه گذشت

حال آن دل‌رمیده باز بگشت

تیز برداشت همچو چنگ آواز

غزلی جانگداز کرد آغاز

غزلی سینه‌سوز و دردآمیز

غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز

حرف حرفش همه فسانه? درد

نغمه? محنت و ترانه? درد

اولش نور عشق را مطلع

و آخرش روز وصل را مقطع

در قوافی‌ش شرح سینه? تنگ

بحر او رهنما به کام نهنگ

گه در او ذکر یار و منزل او

وصف شیرینی شمایل او

گه در او عجز و خواری عاشق

قصه? خاکساری عاشق

گه در او محنت درازی شب

عمر کاهی و جانگدازی شب

گه در او داستان روز فراق

حرقت داغ شوق و سوز فراق

آن بزرگ عرب چو آن بشنید

جانب او شدن غنیمت دید

تا شود واقف از حقیقت راز

رفت آهسته از پی آواز

دید موزون جوانی افتاده

روی زیبا به خاک بنهاده

لعل او غیرت عقیق یمن

شکر مصر را رواج‌شکن

جبهه رخشنده در میان ظلام

همچو پر نور آبگینه? شام

بر رخش از دو چشم اشک‌فشان

مانده از رشحه? جگر دو نشان

داد بر وی سلام و یافت جواب

کرد بر وی ز روی لطف خطاب

که «بدین رخ که قبله? طلب است

به کدامین قبیله‌ات نسب است؟

بر زبان قبیله نام تو چیست؟

آرزویت کدام و کام تو چیست؟

دلت این گونه بی‌قرار چراست؟

همدمت ناله‌های زار چراست؟

چیست چندین غزل‌سرایی تو؟

وز مژه خون دل گشایی تو؟»

گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد

پدرم نام من، عتیبه نهاد

وآنچه از من شنیدی و دیدی

موجب آن ز من بپرسیدی،

بنشین دیر! تا بگویم باز

زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز

روزی از روزها به کسب ثواب

رو نهادم به مسجد احزاب

روی در قبله? وفا کردم

حق مسجد که بود ادا کردم

بستم از جان نماز را احرام

کردم اندر مقام صدق قیام

به دعا دست بر فلک بردم

پا به راه اجابت افشردم

عفوجویان شدم به استغفار

از همه کارها و، آخر کار

از میان با کناره پیوستم

به هوای نظاره بنشستم

دیدم از دور یک گروه زنان

سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان

نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای

هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای

از پی رقصشان به ربع و دمن

بانگ خلخال‌ها جلاجلزن

بود یک تن از آن میان ممتاز

پای تا سر همه کرشمه و ناز

او چو مه بود و دیگران انجم

او پری بود و دیگران مردم

پای از آن جمع بر کناره نهاد

بر سرم ایستاد و لب بگشاد

کای عتیبه! دل تو می‌خواهد

وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟

هیچ داری سر گرفتاری

کز غمت بر دلش بود باری؟

با من این نکته گفت و زود برفت

در من آتش زد و چون دود برفت

نه نشانی ز نام او دارم

نه وقوف از مقام او دارم

یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست

میل خاطر به هیچ کارم نیست

نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای

می‌روم کوبه کوی و جای به جای»

این سخن گفت و زد یکی فریاد

یک زمانی به روی خاک افتاد

بعد دیری به خویش باز آمد

رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد

شد خروشان به دلخراش آواز

غزلی سینه‌سوز کرد آغاز

کای ز من دور رفته صد منزل!

کرده منزل چو جانم اندر دل!

گرچه راه فراق می‌سپری،

سوی خونین‌دلان نمی‌گذری

خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!

کز دو عالم همین تو را خواهم

بی‌تو بر من بلای جان باشد

گرچه فردوس جاودان باشد

چون بزرگ عرب بدید آن حال

به ملامت کشید تیر مقال

کای پسر، زین ره خطا بازآی!

جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!

توبه کن از گناهکاری خویش

شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!

نه مبارک بود هوس بر مرد

مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!

گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!

غافل از جانگدازی غم عشق!

عشق هر جا که بیخ محکم کرد

شاخ از اندوه و میوه از غم کرد

به ملامت نشایدش کندن

به نصیحت ز پایش افگندن

مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ

فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،

لیک حاشا که یار دل‌گسلم

رخت بربندد از حریم دلم

حرف مهرش که در دل تنگ است

همچو نقش نشسته در سنگ است

آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام

به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!



 
 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز